سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

۳

روزهای سخت تو اصفهان در حال گذر بود...نمی دونم محکوم بودم تو این غربت سر کنم.گاه گاهی با پسر داییم بیرون می زدیم...اما تو دانشگاه فقط با علیرضا گاه گاهی بودم ش و ع هم هیچ وقت اصفهان نبودن فراری و مونده از هر جا...فراری های دانشگاه بودن این دو...خوب گاهی با علیرضا می رفتیم یه نهاری می زدیم...بازم با معرفت بود که تنهامون نمی گذاشت.کلاسهامون تقریبا مسخره بازی بود بعضی هاشون....یاده دوران دبیرستان می افتادم گاهی...اما کو اون بچه شر...من فقط نظاره گر بودم...خب چند تایی از بچه ها یه سلامعلیکی با ما می کردن تو ما همه دوستی ما تو سلام علیک بود.کم کم عادت کرده بودم فقط منتظر بودم این 3 روز تموم شه فرار کنم به سمت تهران.یه روز تو کلاس ریاضی پیش یکی از بچه ها توجه ام را جلب کرد با نصف کلاس سلام و علیک می کرد تقریبا سن و سالش از همه بیشتر بود و معلوم بود پسره پخته ای است یه روز اومد جلوی ما نشت...یه نیم نگاهی انداخت اما خوب آشنایی با هم نداشتیم.شروع به صحبت یا بغل دستیش کرد از لهجه اش فهمیدم که خوزستانی باید باشه وازش سوال کردم که بچه ی کجاست گفت خوزستانی و از مسجد سلیمان...(بعد ها بهترین دوستم شد)...خوب یه احوال پرسی کرد و حال و احوالی پرسید مهر دوتایی مون تو دل هم افتاده بود.خوب تو راه برگشت تو سرویس هم دیدمش کرایه ما را حساب کرد و من دیگه از خداخواسته سره اون کلاس نرفتم .چون اون استادش گفت هر کسی می خواهد بیاید هر کسی می خواهد نیاید ما هم دیگه نرفتیم و دیگه اون پسره رو ندیدم.../

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد