سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

۵

مثلا یکی از اونا احمد بود...زیاد ازش خوشم نمی یومد تا اونجایی که به بچه ها می گفتم بابا تحویلش نگیرید...ولی آیدین می گفت که پسره خوبیه...من زیاد باهاش رابطه نداشتم...یه روز اومد ما رو دعوت کرد باغشون...عجب باغی بود...رفت و آمدمون زیاد شد...خیلی صمیمی و خوب با هم شدیم...کم کم یاد گرفتم که نباید زود قضاوت کنم و تقریبا یکی از بهترین دوستام بود ولی خوب بعد ار ۳ ترم نتونست بخونه و رفت یه رشته و یه دانشگاه دیگه...ولی رابطه امان پایدار موند...یکی دیگه از بچه هایی که باهاش رفیق شدم سپهر بود...یه کاس داشتیم مبانی سازمان مدیریت...این سپهر میومد سره کلاس همش خواب بود...جالب بود برام...استاد هم همش گیر می داد بهش...به استاد گفت استاد تازه از تهران رسیدم و دیشب تو راه بودم ولی همیشه بازم خوابش می رفت دوران خوبی سپری شد باهاش...بعد یه روز اومدم بیرون کلاس دیدمش و سرآغاز  یه دوستی خوب شد...خوب کلی فیلم بود این پسر ...تا اینکه هیجان خاموش من را روشن کرد تا جایی که کلی سر به سر این استاد می گذاشتیم...الته استاد جبران کرد و جفتمون رو انداخت سره امتحان این استاده بی معرفت من و سپهر رو دید و گفت که می خواد از دانشگاه بره و می خواد همه رو با نمره خوب پاس کنه اما غافل از اینکه از قصد می خواست بندازه...و بی معرفت ما را به زور برد سره امتحان و....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد