سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

۶

اینم از سپهر و قضیه دوستی ما با اون...روزها از هم می گذشتن...من و سپهر کلی با هم دوست شده بودیم...هنوزم گاهی به بچه ها سر می زدم...اما از یکیشون خوشم نمی اومد...می دونید من کلا از آدم هایی که کی ادعا دارن خوشم نمی یاد تبل تو خالی بودم خوب نبست...خوب یه روز سپهر گفت بریم یه چیزی بخوریم...۲ تا از دوستاشم همراهش بودن....رفتیم تو شهر...اسی و بهزاد ۲ نفری بودن که باهاشون دوست شدم...دوستان در حال زیاد شدن بودن ....پسرهای بدی نبودن ۲ تا دوست که کلی با هم رفیق بودن و از دوستیشون برامون تعریف می کردن...اما از چند وقت رفاقتشون بهم خورد....حالا تو آینده براتون می گم...از کناره بهزاد و اسی با هادی و حسین دوست شدم..هادی پسره خوبی بود...خوب اینا تقریبا هم سن بودیم...برگردیم به عقب تر...یه استاد داشتیم ادبیات پیش درس می داد...می گفتم که خوب نمره نمیده...کسی هم که دیر میومد رو راه نمی داد سره کلاس...یه روز سپهر گفت که من کلی خوابم میاد و می خوام بیام سره کلاست بخوابم....گفتم بی خیال شو می خواهی کاری کنی که منو بندازه....چشمتون روزه بد نبینه...بعد از نمی ساعت از شروع کلاس اومد استاده گفت که دیر اومدی راهت نمی دم...کلی غسم و آیه که استاد ببخشید و از این حرفها...بد از این موضوع استاد دلش به رحم اومد و راهش داد اما اون نشست و سریع خوابش برد...استاد که از موضوع بو برده بود بیدارش کرد و گفت از کلاس بیرون برو...حالا همه زده بودند زیره خنده...گفن حذفت می کنم و از این حرفها که سپهر گفت که من دانشجوی کلاس شما نیستم و از کلاس اومد بیرون استاده کلی عصبانی بود کمی بو برده بود که دوسته منه...به من گفت که جاش شما رو حذف می کنم منم گفتم اصلا اینو من نمی شناسم و کلی از این حرفها تا متقائدش کردم و کوتاه اومد...ولی کلی خندیدیم.... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد