بعد از ثبت نام تو دانشگاه برگشتم تهران...خوب ترمه ۲ شروع شد.مجبوری بعد ۲ هفته از شروع کلاسها اومدم اصفهان...زیاد از محیط دانشگاه خوشم نمی اومد..شاید چون تنها بودم احساسه تنهایی می کردم.من چون اصفهان جایی تداشتم خونه داییم می رفتم...خوب زنداییم هم رفته بود انگستان و نبود و این برای من خوب بود شاید اینطوری راحتتر بودم...خوب پسر دایی هم بود و این هم بد نبود.خوب روزهای دانشگاه رفتن ما شروع شد...کس رو نمی شناختم آروم و ساکت سره کلاسها می رفتم و می اومدم...این باعث شده بود که بعضی بچه ها از من خوششون نیاد و می خواستن بهم گیر بدن..ینو بعدا فهمیدم می گفتن این سره مغروره...خوب تو این بین با علی رضا دوست شدم خوب بچه تهران بود...شاید بچه های تهران اولین جایی که میان دونباله یه بچه تهران می گردن که باهاش دوست بشن...خونشون خانه اصفهان بود یه خونه دانشجویی...۴ نفر بودن...(م)و(ع)و(ش)...که من برای اولین بار که خونشون رقتم فقط م رو دیدیم...بچه های بدی نبودن...خوب تو اون تنهایی بودن اونها هم غنیمت بود...ع و ش هم همیشه با هم بودن که یه روز که با علیرضا بودم و می خواستم بیام خونه ش رو دیدم و با هم دوست شدیم...ش هم رشته ای هم بود و پسره خوبی بود...اما ع رو ندیدیم...
خاطرات.....
شروعی دوباره برای نوشتن
می خوام از گدشته ها...شاید از ۵ ...۶ سال قبل که یه هو تغییراتی تو زندگی پدید اومد بنویسم
شاید بی پرده ی پرده...
شروع داستان زندگی ما از اصفهان شروع شد...خوب تو اون سالهایی که ما کنکور می دادیم قبولی توش سخت بود...بالاخره ما هم قبول شدیم...خوب تو دبیرستان کاره نکرده نگذاشته بودم و حالا بعد کلی رفیق بازی تو اون دوران سخت بود تنها بودن تو اونجا.
ترم ۱ رو پیچوندیم و از ترم ۲ رفتیم....یادمه پسرخاله ام برای ثبت نام باهام اومده بود....کلی عصبانی بودم...دوست نداشتم از تهران جدا شم و بیام اصفهان...کاری کردم که ترم ۱ رو مرخصی بهم دادن و ورودی بهمن شدیم....نصمیم گرفتم که زندگی جدید رو شروع کنم...کلی اتفاق برام افتاد که می خوام اگه ذهنم یاری کرد براتون بگم....اصلا یه جورایی خودم دوست دارم مرورشون کنم.
سلام
این شعر رو خوندم...
هی خوندم..هی خوندم...از زیباییش دلم نمی خواست تموم شه!
....................................................................................................
رفتار من عادی است
رفتار من عادی است
اما
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی کمتر
از جمله دیشب هم
دیشب دوباره
دیشب پس از سی سال فهمیدم
دیشب برای اولین بار
این روزها دیگر
گاهی برای یادبود لحظهای کوچک
گاهی نگاهم در تمام روز
اما
جرئت دیوانگی
انگار مدتی است که احساس میکنم
فرصت برای حرف زیاد است
انگار این سالها که میگذرد
شاید برای حادثه باید
با این همه تفاوت
حس میکنم که انگار
امضای تازهی من
ای کاش
و لابهلای خاطرهها گم شد
از دور
آه، ای شباهت دور
!ای چشم های مغرور!این روزها که جرأت دیوانگی کم استاین روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است
می گذرد...
می دونی روزهای بدون تو می گذرد...
گاهی فکر می کنم
تو کی هستی...کجایی...
منم عاشقم!...
نمی دونم...
سرگرمم...زندگی در گذره
دوستان نامروتی کردند
اما شاید باید زندگی کرد!
بی خیال...
.............................................................
گرفتاره بازی های حاشیه ای زندگی شدم
از همون چیزی که همیشه می ترسیدم
اما خوب باید گذر کرد از این همه حاشیه...
خسته تز همیشه ام