سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

 

 

یه جورایی این چند روز خسته تر از همیشه بودم 

می دونی گرفتاره بازی های گذشته شدم.! 

شاید گم شدم تو گذشته ای که خودم ساخمش 

و شاید تکرار نشدنی باشه....  

 ع هم اومد پیشم.... 

دو تایی با هم خوب زندگی می کنیم...  

دوستی خوبیه... 

کاش موندگار بهونه. 

دارم حس می کنم که برای روبه را کردنه من خیلی تلاش می کنه... 

اما.... 

فعلا زندگی به کام ما نیست.... 

 دوست دارم همینطوری مجرد زندگی کنم... 

یه جورایی ۲ تایی مجردی بهمون خوش می گذره... 

اما خوب شاید آینده و زندگی اینطوری که هست پیش نره... 

کلی بازی.... 

از خدا می خوام که گرفتاره بازی های سخت نشم.... 

گاهی می ترسم از شکست کم بیارم و بازنده بشم... 

 

 

  

گاهی فک می کنم ... 

می بینم ...

چقدر گرفتاره بازی های این روزگار می شیم...

می دونی گاهی وسط این گرفتاری ها گیر می کنی...

نمی دونی از کجا ....

از کجا باید شروع کنی...

زندگی نیز در حال گذره...

تو موندی و....یه زندگی با کلی مشکل..

می دونی برای همه پیش میاد...

مهم روبه رو شدنشه...

بعضی ها می جنگن...

جنگ...جنگ با زندگی که خودمون ساختیم...

گاهی پیروز...گاهی شکست...

آخ...گاهی هم درگیر می شی می مونی....

می مونی از زندگی که در حاله گذره...

تو موندی و داری می جنگی اما....زندگیت رفت...

وقت تلف کردی ...

خسته....

رونده از همه جا...

.....................................................

نزاریم مونده بشیم تو زندگی...

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

اینم بازی عاشقیه... 

 

 

 

 

بد جوری تو گذشته ها گیر کردم... 

تاوان اشتباه قبلیم بد جوری عذاب وجدان برام درست کرده... 

امیدوارم من رو ببخشه... 

می ترسم اون نگاه و یادش همیشه همراهم باشه 

یه نگاه تلخ و آخرین نگاه... 

ندیدیم غمی بشتر از این نگاه... 

خدا کمک کن

 

سخن اول.. 

خوب نمی دونم از کجا شروع کنم...

خوب من اول یه وبلاگه دیگه داشتم

کلی دوست هم بودیم با هم...

می دونی اینقدر این دوستی زیبا بود که شاید بی خبری از هم دلتنگی می آورد

   

خوب نوشتن رو گذاشتم کنار...

حوادثی تو این 2 سال اتفاق افتاد که خیلی چیزها را می تونست عوض کنه

نمی دونم شاید گرفتاره یه بازی تو این دنیا شده بودم...

و بازنده شدم...

حوادث که زیاد بودن

اما دلم می خواست همشون ختم بخیر بشن که نشد... 

   

حالا دوباره اومدم اینجا بنویسم...

دوست دارم دوستای جدیدی پیدا کنم...

اما دوست ندارم اشتباهات گذشته ای که پیش اومد تکرار بشه... 

چون دیگه طاقت ندارم... 

     

سخن اول را اینطوری شروع می کنیم...

زندگی می گذرد...و تو نباید طوری زندگی کنی که بازنده بشی

 

سخته...

تجربه کردن گاهی وقته زیادی از زمان طلایی زندگی رو می گیره. 

می دونی کسی نیست اینو به خودم بگه...