سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

سرگردون

به عاشقی گاهی اینقدر ظلم می شه که گاهی چند بار عاشق می شیم!

۱۲

کم کم دانشگاه شده بود یه محیط باحال برامون...ترم دوم بود..خوب چند تایی دوست پیدا کرده بودیم...یکی از دوستام احسان بود...پسره خیلی خوبی بود..راستش اولا زیاد ازش خوشم نمی یومد...خیلی خودشو تحویل می گرفت...کم کم سلام و علیک شروع شد چند باری هم که بیرون رفته بودیم با بچه ها بیرون گه گاهی می دیدیمش دیگه سلام و علیک شد یه دوستی طولانی...باورتون نمیشه بگم دوستیمون کلی عمیق شد...خوب ما کلا کلاسامونو با هم بر می داشتیم...کم کم اکیپی جمع و جور شده بود تو بچه های اقتصاد تقریبا می شناختنمون...خوب بعضی ها خز بازی در می یوردن...اما من با خیلی هاشون فاصله می گرفتم ...می دونید هنوزم طوری رفتار می کردم که کسی نخواهد باهام شوخی کنه...ترم 2 شاهین اینا هم بودن...خوش می گذشت..گاهی اونا می یومدن پیش ما گاهی ما... همه اون روزها تموم شده و خاطراتش مونده...ممد که می یومد...راستش رو بخواهید من زیاد تو مد دخترهای دانشگاه نبودم ولی خوب گاهی برخورد پیش می یومد...ولی من مثله همیشه سرد برخورد می کردم...سرویس خانه اصفهانم که نگو...پره دخترهای زیبا بود...گاهی خودمونم کف می کردیم..گاهی ممد شیطونی می کرد اما من عموما نظاره گر بودم...گاهی هم بیرون می رفتیم...شاپورم که گاهی بیرون زیارتش می کردیم..خوب بود به جز یکی دو نفر همه دوستان من خوزستانی بودن.....

11

بچه های بدی نبودن..کمکم رابطه ها زیاد تر می شد..گاهی هم تو دانشگاه برای سرگرمی شیطونی می کردیم...ولی خداییش برای خنده بود ولی بعد ها همین شوخی ها گارش به جاهایی می رفت شاید همین شوخی ها گاهی جدی می شد....همه تو اصفهان می دونن که خانه اصفهان جای باحالیه..راحت تر جاهای دیگه اصفهانه...دخترهاش با همه جای اصفهان معروفن..خوب من زیاد با سرویس نمی رفتن از جای دیگه می رفتم..اما گاهی پیش میومد که از اونجا می رفتیم...تو سرویسم بعضی از دخترها خیلی نظر رو جلب می کردن...اما ما کلاس رو حفظ می کردیم و زیاد توجه نمی کردیم یعنی اینطوری نشون می دادیم...گاهی با شاهین اینا می رفتیم اونا هم تابلو بودن...بچه های تهران هم تو سرویس بودن تو خانه اصفهان خونه داشتن...ولی گاهی دوستای آیدن رو می دیدیم گاهی هم با شاهین اینا...اما به قوله معروف  کلاسه بجه تهرون رو حفظ می کردیم و خز بازی در نمی اوردیم....ممد که گاهی شب می موند میومد...تو همین اوصاف ما از چند نفری خوشمون اومده بود گاهی ریز تیکه ایی بهشون می انداختیم...اما چون تو دانشگاه طلبه زیاد داشتن کلاس زیاد می ذاشتن...البته شاهین و خیلی هاشون می شناختن...سلامو علیک داشتن باهاشون...تو دانشگاهم که اونا رو می دیدیم....البته تو کلاس برای مسخره بازی بچه ها گاهی شیطونی می کردند...دیگه دوستامون زیاد شده بودن...البته بچه های ما بیشترشون خوزستانی بودن منم که عاشق خوزستانی ها...از این ارتباظها دوستای زیادی پیدا کرده بودیم....2 تا برادر بودن ایمان و امید...خیلی بچه های خوبی بودن...من خیلی دوسشون داشتم...امید که همه دخترها می شناختنشون...به قوله بچه ها همه ذخترها رو می شناخت...من با ایمان خیلی صمیمی بودم...البته الان خبره خاصی ازشون ندارم...ولی کلا خیلی خوش می گذشت...خیلی خوش اخلاق بودن....و...

10

خوب همینطوری که گفتم  ممد هی شیطونی می کرد و سره من تموم می شد ...تو کلاس هم که گاهی سربه سر این و اون می زاشتیم... همین سر به سر گذاشتن ها حرف و حدیث های زیادی به دنبال داشت...کلا براتون بگم که بهمون بد نمی گذشت...خوب امتحانات تموم شدن و ما راهی تهران شدیم...ارتباطها کماکان ادامه داشت...من زیاد تصمیمی برای دوست دختر پیدا کردن نداشتم...اما خوب گاهی بعضی از دختر های دانشگاه واقعا نظرم رو جلب می کردن...حنی یکی از بچه ها اومد گفت که فلان دختر طلبه است به من آمار داده و این حرفها...اما دخترهای رشته خودم حداقل هم ترمیهام بجز 2 تا 3 نفر بقیه چنگی به دل نمی زدن...خوب ساله تحصیلی ما هم شروع شد...من و اون 2 تا از دوستام طرف های خانه اصفهان خونه گرفتیم...خونه بی در و پیکری بود ولی برا دانشجویی خوب بود...شاهین و عرفان هم همسایه ما بودن البته خونشون نزدیک ما بود ...گاهی سر به هم می زدیم...یاده اون روزها بخیر...خوب ساله تحصیلیه ما هم شروع شد...بازم دانشگاه و بازم دردسرهای اصفهان اومدن...ممد که دیگه کلا همخونه ما شده یود و یه آویزون به تمام معنا...همیشه پیشه من بود...بقیه بچه ها هم که سر بهمون می زدن....یه روز آیدین اومد خونه گفت یکی از ذوستان دوران دبیرستان رو تو دانشگاه دیدیه و کلی خوشحال...اونا خوابگاه بودن ولی یکیشون که میثم بود تو همون خانه اصفهان خونه داشت مه اونا مکانیک می خوندن...خوب دوستای جدید و ماجراهای جدید....

9

کم کم داشت رابطه ها زیاد می شد...یا ممد که دوست صمیمی شدیم...راستش ترم اول داشت دیگه تموم می شد...موقع امتحانا بود...علیرضا رو گاه گاهی می دیدم...می یومد تو انسانی یه دوری می زد گاهی...از ذوست دخترش بگم براتون...راستش کمکی از اینورو اونور شنیده بودم ازش...خودشم گاهی ازش می گفت یعنی زیاد برام صحبت می کرد  تو یکی از این روزها اونو دیدیم...دختره زیبایی بود تعجب کردم..خوده علیرضا زیاد ادم خوشتیپی نبود اما دوست دختره زیبایی داشت...یه روز سره کلاس بودیم...یکی از بچه ها نطرم رو جلب کرد بچه شیطونی بود همش شلوغ می کرد دیدم انگاری بونم چه تهران می خوره پشت سرم بود ...صحبت کردیم با هم ذوست شدیم امیر بود...امیر بود اونم پسره خوبی بود بعد می گم بیشتر ازش....ترم اول تموم شد...امتحانا رو دادیم...سره امتحانه ادبیات یه تقلب خوب کردم از یه دختره....خیلی کمک کرد نمره ها که اومده بود منو دید گفت که چند شدی...جالب بود که از من کمتر شده بود...گفت ای بی معرفت...اونم از اون روز حس دوستی می کرد هر وقت ما رو می دیدید یه سلام و علیکی می کرد...ممد که که شوخی باز شده بود هی می گفت طلبت شده حاجی ...احمد هم که گاهی می رفتیم باغشون که نزدیکه اصفهان بود بعضی شب ها دوره هم بودیم و ورق بازی می کردیم...گاهی یه شب تا صبح کاره ما بود....امتحانات داشت کم کم شروع می شد...شاید طبق عادت که همه پسر ها دارن یه چند تایی دختر چشم ما را گرفته بود...البته ماجراها پیش اومد که بعدها می نویسم....

۸

از اون طرف من خودم مسیر رو پرسیدم..دیگه خونه داییم نرفتم و رفتم خونه بچه ها...از دوستی با محمد براشون گفتم.خوب دبگه شب اونجا خوابیدم...اونا هم می خواستن محمد رو ببینن...فردا صبحش که با هم کلاس داشتیم محمد زنگ زد و اومد دانشگاه ...دوستی داشت بهتر می شد...از شیطونی های محمد که بگذریم ما را هم قاطی بچه بازی هاش کرد...راستش محمد کلا شیطون بود و افتاده بود دنباله چند تایی از دختر های دانشگاه....حتی سلام و علیک هم راه انداخته بود...شاید یه نفر رو می خواست کمکش کنه که من رو پیدا کرده بود...من که تصمیمی گرفته بودم طرف این کارا دیگه نباشم ناخواسته و شاید خواسته وارده بازی هایی شدم که همیشه یه طرف بازی من بودم و یه طرف دیگه محمد...راستش با چند تایی از بچه ها دوست شده بودم...تقریبا همه دیگه می شناختن اما با خیلی کم سلام و علیک داشتم تا جایی که خیلی ها می گفتن این چه مغروره ...ولی برام مهم نبود...دیگه کم کم به جایی رسیدیم که محمد رفیق شب و روزه اصفهان شد...یه شب گفت که می خوام یکی رو بهت معرفی کنم...خبلب ازش تعریف کرد که آخره معرفته و این حرفها...بهنام هم اومد یه شب دنبالمون تو ماشین رو هنوز ندیده بودم...وقتی دیدیم فهمیدم همون پسری بود که تو کلاس کمی صحبت کرده بودیم و دیگه ندیدمش...از اون شب دیگه شماره تلفن همدیگر رو گرفتیم و رفیق فابریک شدیم...راستش اون پسره هم می گفت که دنباله من می گشته و پیدام نمی کرده اما کلا رفیق های خوبی برا هم شدیم....